خدا گفت:
لیلی یک ماجراست
ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش .
شیطان گفت :
تنها یک اتفاق است .
بنشین تا بیفتد .
آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد .
مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت :
لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
شیطان گفت :
آسودگی ست . خیالی ست خوش .
خدا گفت :
لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
شیطان گفت :
ماندن است . فرو ریختن در خود.
خدا گفت :
لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت :
خواستن است . گرفتن و تملک .
خدا گفت :
لیلی سخت است دیر است و دور از دست .
شیطان گفت :
ساده است . همین جا و دم دست...
و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی .
لیلی های نزدیک لحظه ای .
خدا گفت :
لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر .
(لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود...)
مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید...
و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد..
لیلی گریه کرد...
لیلی خودش را به آتش کشید...
خدا گفت :
زمین سردش است چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت :
من !
خدا شعله ای به او داد
لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت...
خدا لبخند زد...
لیلی هم لبخند زد...
خدا گفت:
شعله را خرج کن.
زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید...
خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت...
خدا حظ می کرد...
لیلی می ترسید
می ترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.
خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید .
مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید .
آتش ماند . زمین خدا گرم شد....
خدا گفت :
اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود...
لیلی تشنه تر شد...
لیلی گفت :
امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است .
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟
خدا گفت :
خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس میگیرم.
لیلی گفت :
کاش مادر می شدم ،
مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت :
مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی .
لیلی گفت :
دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب باشم...
خدا گفت :
اما من تب و تابم ، بی من میمیری
لیلی گفت :
پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
خدا گفت :
پایان قصه ات اشک است .
اشک دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب.
پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
خدا خندید...
شیطان از انتشار لیلی میترسید..
خدا به شیطان گفت:
لیلی را سجده کن . شیطان غرور داشت سجده نکرد.
گفت:
من از آتشم و لیلی از گل.
خدا گفت:
سجده کن زیرا که من چنین می خواهم.
شیطان سجده نکرد.
سرکشی کرد و رانده شدو کینه ی لیلی را به دل گرفت.
شیطان قسم خورد که لیلی را بی ابرو کند و تا واپسین روز حیات فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت :
نمی توانی هرگز نمی توانی .
لیلی دردانه ی من است .
قلبش چراغ من است و دستش در دست من
گمراهیش را نمی توانی...
حتی تا وا پسین روز حیات ...
شیطان میداند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود.
و می کوشد بال لیلی را زخمی کند.
عمریست شیطان گرداگرد لیلی می گردد.
دستهایش پر از حقارت و وسوسه است.
او بد نامی لیلی را می خواهد
بهانه ی بودنش تنها همین است.
می خواهد قصه ی لیلی را به بی راهه کشد.
نام لیلی رنج شیطان است
شیطان از انتشار لیلی می ترسد.
لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد.
لیلی نام دیگر آزادی است...
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت
خدا دنیای بی زنجیر افرید
آدم بود که زنجیر را ساخت
شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد
زن زنجیر شد
دنیا پر از زنجیر شد.
و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری.
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست.
نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود.
دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت:
زنجیرهایتان را پاره کنید .
شاید نام زنجیر شما عشق است.
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد.
نامش را مجنون گذاشتند....
مجنون نه اما دیوانه بود و نه زنجیری.
این نام را شیطان بر او گذاشت.
شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست.
لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
لیلی زنجیر نبود.
لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند.
زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.......